ماندانا می گفت وقتی دنیا اومدم یکی از پرستارها اصرار داشته که اسم خاطره خیلی  بهم می یاد حالا نمی دونم چرا ایشون  فکر می کرده  باید اسمم رو خاطره بذارن  شاید به دنیا اومدن من ربطی به خاطره خانم پرستار داشته به هر حال کسی دلیش رو نمی دونه  برای منی که گاهی ×÷ خوب شد که اسمم خاطره نشد چون فکر می کنم خاطره عجیبه درست وقتی که فکر می کنی از بین رفته برات یادآوری می شه همیشه نمی دونی کی و کجا قراره با چه چیزی اونو  یادت بیاد درست مثل امروز که شاعر در وصفش می گه اومدی داغ یه عشق قدیمی رو زنده کردی امروز به طور اتفاقی از قسمت پیشنهاد طاقچه تصمیم گرفتم کتاب خاطرات یک کتابفروش رو بخونم   اسم این کتاب یه خاطره رو برای من زنده کرد خاطرات روزایی که به کانون زبان می رفتم یه روز که کنار پنجره نشسته بودم دقیقا جایی که نشسته بودم یادمه از پنجره نور می اومد من کنج کلاس نشسته بودم  معلم داشت فعل آینده رو درس می داد ازمون پرسید در آینده می خواین چه کاره بشین؟ وقتی نوبت به من رسید من گفتم می
آخرین جستجو ها